اگه به صفحه ی 31 کتاب دین و زندگی دوم ریاضی نگاه کنید، می فهمید چی نوشتم!
بسم الله الرحمن الرحيم
متني که خوانده شد يکي از عميقترين مفاهيم زندگي، يعني حرکت، تکاپو، دگرگوني
و رشد را بيان ميکند. تمام اين کارها با هدفي معين است؛
حرکت به سوي غايت؛ مقصودي که تمام خوبيها و زيبايها در وي نهفته
است.
تکاپو براي رسيدن به مقصود؛ براي يافتن راهي تا رسيدن به غايت؛
تلاش براي گذر از مشکلات اين راه.
دگرگوني از حالتي به حالت ديگر؛ تا از در جا زدن مصون بمانيم، چون
در اين اصل در جا زدن و ايست همانند پايان است؛ تا بعد از گذر از مرحلهاي با باز
شدن پنجرهاي نو بتوانيم در آن به حرکت و تکاپوي خود ادامه دهيم و
... .
رشد؛ از نظر من بر اين دگرگونيها و گذشت از هر مرحله و
تغيير نوع حرکت و تکاپو ميتوان نام ديگري گذاشت و آن رشد
است. چون تمام آن سه اصل ما را در رشد کردن کمک ميکند. چون اگر از آن سه اصل يکي
انجام نگيرد، رشد هم صورت نميگيرد و ما دوباره به همان در جا زدن مبتلا ميشويم.
البته اين يه نظر شخصي است ولي به نظر من ما در اينجا با يک مجموعهي هموشمند
طرف هستيم که اعضايش همان حرکت، تکاپو و دگرگوني است و هدف و حاصل اين
مجموعه همان رشد است. حال ميتوان
گفت که اين هدف هم هدفي ديگر دارد و آن وصال است. يعني:
{حرکت، تکاپو، دگرگوني}=>رشد=>وصال
«شب وصل است و طي شد نامهي هجر سلامٌ
فيـهِ حَتّـي مَطلَعِ الفَجــر» «حافظ»
کساني به لقاي خدا ميرسند که اين مجموعه را درست و بدون انحراف طي کنند، چون
اگر غلط طي شود وصال صورت نميگيرد و اگر با انحراف طي شود زمان زيادي براي رسيدن
لازم خواهد بود و اين براي انسان خيلي خطرناک است.
در پايان هر مرحله ما با عامل دگرگوني مواجه ميشويم و يکي از آن عوامل مرگ
است، مرگ ظاهري! اين عوامل را خالق ما برايمان تعيين کرده و اگر قبل از موقع نتوانيم
به آخر مسير برسيم، يعني شکست خوردهايم.
وقتي من آن متن را خواندم، خود را اميدوار يافتم ولي بعد چندي انديشه فهميدم
که اين متن ميتواند انذار هم باشد. چون وقتي گياهي ميميرد و ميشود(دگرگوني)تا
پايدار بماند و حيوان هم ميشود تا بماند، انسان اگر هدفش چيزي جز ماندن باشد حتي
از آن علف هرز رويده در صحرا هم کمتر است. تمام هستي ميشوند تا بمانند ولي ما آدمها
گاهي شدن را از ياد ميبريم.
وقتي کسي ميفهمد که از غايت خود دور افتاده خود را مجبور به يافتن راهي براي
رسيدن به آن ميکند ولي کساني که نميفهمند... .
آنان که فهميدند ميگويند:
«برآي اي صبح روشن دل خدا را که
بس تاريک ميبينم شب هجر» «حافظ»
پيامي که من از اين متن برداشت کردم اين است که هيچ نيستياي بي هستي نخواهد
بود، همه ميروند تا برسند، تا رشد کنند. اگر ما با اين ديد به زندگي نگاه کنيم ديگر
فکر غفلت به سرمان نميزند، چون وقتي به اطرافمان نگاه ميکنيم حتي خاک کف پايمان
هم در حال شدن و حرکت است، حتي برگي که در خزان از شاخه جدا ميشود در حال شدن
است، همه چيز حتي آفتاب در حال حرکت به سوي هدف خود هستند! اين ماييم که با ديدن اين
آيات روشن پند گيريم و يا غفلت کنيم؛ لحظهاي انديشيدن تمام حقايق را بر ما روشن ميکند
ولي حيف که در همان يک لحظه هم نميدانيم که چگونه فکر کنيم. اگر بتوانيم درست فکر
کنيم، ميفهميم که ارزش انسان از تمام موجودات ديگر بيشتر است و آن به خاطر داشتن
قوهي تفکر و انتخاب است. اگر از اين دو استفاده کنيم، درميابيم که ما هم در حال
شدنيم، بايد درست و در راه برويم. خالق با عشق به ما جان داد و با همان عشق هم
جانمان را خواهد گرفت، اما اين ابتداي راهي تازه است، اگر از تغييرات و شدنهاي
کوچک دنيوي چشم پوشي کنيم، ميبينيم که مرگ براي همهي موجودات و انسان آغازي
دوباره است. اين ماييم که بايد از آن نطفهي عاشق آدمي معشوق بسازيم. بايد آن قدر
رشد کنيم که با خداي خود يکي بشويم و اين جز با حرکت، تکاپو و دگرگوني،
صورت نميگيرد!
اين يکي از غزلياتي است که حافظ در آن به هجر و وصال در کنار هم پرداخته است:
شب وصل است و طي شد نامهي
هجر سلامٌ فيـهِ حَتّـي
مَـطـلَعِ الفَجــر
دلا در عـاشـقـي ثـابــت
قـدم بــاش که در ايـن ره
نباشـد کار بي اجر
مـن از رنـدي نـخـواهـم
کـرد تـوبـه وَلَـو
آذَيتَنِي بالـهَـجـرِ و الـحَجـر
بـرآي اي صـبـح روشـن دل
خـدا را که بس
تاريک ميبينم شب هجر
دلــم رفــت و نــديـدم
روي دلـدار فغان
از اين تطاول، آه از اين زجز
وفا خواهي، جفا کش باش حافظ
فاِنَّ الرّبحَ وَ الخُسرانَ في التَّجر
پايان