بسم الله الرحمن الرحيم

متني که خوانده شد يکي از عميق­ترين مفاهيم زندگي، يعني حرکت، تکاپو، دگرگوني و رشد را بيان مي­کند. تمام اين کارها با هدفي معين است؛

حرکت به سوي غايت؛ مقصودي که تمام خوبي­ها و زيباي­ها در وي نهفته است.

تکاپو براي رسيدن به مقصود؛ براي يافتن راهي تا رسيدن به غايت؛ تلاش براي گذر از مشکلات اين راه.

دگرگوني از حالتي به حالت ديگر؛ تا از در جا زدن مصون بمانيم، چون در اين اصل در جا زدن و ايست همانند پايان است؛ تا بعد از گذر از مرحله­اي با باز شدن پنجره­اي نو بتوانيم در آن به حرکت و تکاپوي خود ادامه دهيم و ... .

رشد؛ از نظر من بر اين دگرگوني­ها و گذشت از هر مرحله و تغيير نوع حرکت و تکاپو مي­توان نام ديگري گذاشت و آن رشد است. چون تمام آن سه اصل ما را در رشد کردن کمک مي­کند. چون اگر از آن سه اصل يکي انجام نگيرد، رشد هم صورت نميگيرد و ما دوباره به همان در جا زدن مبتلا مي­شويم.

البته اين يه نظر شخصي است ولي به نظر من ما در اينجا با يک مجموعه­ي هموشمند طرف هستيم که اعضايش همان حرکت، تکاپو و دگرگوني است و هدف و حاصل اين مجموعه همان رشد است.  حال مي­توان گفت که اين هدف هم هدفي ديگر دارد و آن وصال است. يعني:

{حرکت، تکاپو، دگرگوني}=>رشد=>وصال

«شب وصل است و طي شد نامه­ي هجر سلامٌ فيـهِ حَتّـي مَطلَعِ الفَجــر» «حافظ»

کساني به لقاي خدا مي­رسند که اين مجموعه را درست و بدون انحراف طي کنند، چون اگر غلط طي شود وصال صورت نمي­گيرد و اگر با انحراف طي شود زمان زيادي براي رسيدن لازم خواهد بود و اين براي انسان خيلي خطرناک است.

در پايان هر مرحله ما با عامل دگرگوني مواجه مي­شويم و يکي از آن عوامل مرگ است، مرگ ظاهري! اين عوامل را خالق ما برايمان تعيين کرده و اگر قبل از موقع نتوانيم به آخر مسير برسيم، يعني شکست خورده­ايم.

وقتي من آن متن را خواندم، خود را اميدوار يافتم ولي بعد چندي انديشه فهميدم که اين متن ميتواند انذار هم باشد. چون وقتي گياهي مي­ميرد و مي­شود(دگرگوني)تا پايدار بماند و حيوان هم مي­شود تا بماند، انسان اگر هدفش چيزي جز ماندن باشد حتي از آن علف هرز رويده در صحرا هم کمتر است. تمام هستي مي­شوند تا بمانند ولي ما آدم­ها گاهي شدن را از ياد مي­بريم.

وقتي کسي مي­فهمد که از غايت خود دور افتاده خود را مجبور به يافتن راهي براي رسيدن به آن مي­کند ولي کساني که نمي­فهمند... .

آنان که فهميدند مي­گويند:

«برآي اي صبح روشن دل خدا را که بس تاريک مي­بينم شب هجر» «حافظ»

پيامي که من از اين متن برداشت کردم اين است که هيچ نيستي­اي بي هستي نخواهد بود، همه ميروند تا برسند، تا رشد کنند. اگر ما با اين ديد به زندگي نگاه کنيم ديگر فکر غفلت به سرمان نميزند، چون وقتي به اطرافمان نگاه مي­کنيم حتي خاک کف پايمان هم در حال شدن و حرکت است، حتي برگي که در خزان از شاخه جدا مي­شود در حال شدن است، همه چيز حتي آفتاب در حال حرکت به سوي هدف خود هستند! اين ماييم که با ديدن اين آيات روشن پند گيريم و يا غفلت کنيم؛ لحظه­اي انديشيدن تمام حقايق را بر ما روشن مي­کند ولي حيف که در همان يک لحظه هم نميدانيم که چگونه فکر کنيم. اگر بتوانيم درست فکر کنيم، مي­فهميم که ارزش انسان از تمام موجودات ديگر بيشتر است و آن به خاطر داشتن قوه­ي تفکر و انتخاب است. اگر از اين دو استفاده کنيم، درميابيم که ما هم در حال شدنيم، بايد درست و در راه برويم. خالق با عشق به ما جان داد و با همان عشق هم جانمان را خواهد گرفت، اما اين ابتداي راهي تازه است، اگر از تغييرات و شدن­هاي کوچک دنيوي چشم پوشي کنيم، مي­بينيم که مرگ براي همه­ي موجودات و انسان آغازي دوباره است. اين ماييم که بايد از آن نطفه­ي عاشق آدمي معشوق بسازيم. بايد آن قدر رشد کنيم که با خداي خود يکي بشويم و اين جز با حرکت، تکاپو و دگرگوني، صورت نميگيرد!

 

اين يکي از غزلياتي است که حافظ در آن به هجر و وصال در کنار هم پرداخته است:

 

شب وصل است و طي شد نامه­ي هجر سلامٌ فيـهِ حَتّـي مَـطـلَعِ الفَجــر

دلا در عـاشـقـي ثـابــت قـدم بــاش که در ايـن ره نباشـد کار بي اجر

مـن از رنـدي نـخـواهـم کـرد تـوبـه وَلَـو آذَيتَنِي بالـهَـجـرِ و الـحَجـر

بـرآي اي صـبـح روشـن دل خـدا را که بس تاريک مي­بينم شب هجر

دلــم رفــت و نــديـدم روي دلـدار فغان از اين تطاول، آه از اين زجز

وفا خواهي، جفا کش باش حافظ

فاِنَّ الرّبحَ وَ الخُسرانَ في التَّجر

 

 

 

پايان