سلام. ميگن هر كسي توي ماه رجب سه روزه بگيره بهشت بر او واجب ميشه. من دوتاش رو تا حالا رفتم. شما چه طور؟ («اه، چقدر حزب الهي و خشك و مقدس، اين ابوالفضل هم ديگه شورش رو در آورده. كي حال داره روزه بگيره؟ اونم 16 ساعت....! به جاي علم آموزي رفته پاي آخوندا نشسته!!!!!» زبان حال روشنفكران عصر ما...!!!) من كه ديدم اگه بخوام كتاب زيست سال دوم رو بخونم براي تغيير رشته نميتونم و كم ميارم، پس فكر كردم اگه روزه بگيرم، هم ثواب ميكنم و هم حدود 2 و نيم ساعت صرفجويي در وقت ميكنم. چون غذا نميخورم تا افطار. خوب بگذريم... . يه روايت دربارهي حضرت محمد (ص) فهميدم براتون نوشتم:
ميگن وقتي حضرت يوسف(ع) افتاد توي چاه بعد از چند روزي، وقتي از سختي به تنگ اومده بود خدا رو به پدرانش، يعني يعقوب و اسحق و ابراهيم (ع) قسم داد. ندا اومد كه مگه اونا چه حقي برا ما دارن كه ما رو به اونا قسم ميدي؟ اگه ميخواي نجات پيدا كني ما رو به محمد و آلش قسم بده كه اينان بر خدا حق دارن!!!!! حضرت يوسف هم قسم داد و اون كاروان رسيد! همگي يه صلوات با وعجل فرجهم بفرستيد.

يا يه داستان ديگه كه عشقولانه ميزنه:
ميگن بعد از چند سال كه حضرت يوسف(ع) از زندان آزاد شد و عزيز مصر هم ضليخا رو طلاق داد، ضليخا از ملكه بودن، شد يه پيرزن فلج و كور. افتاد كنار كوچه. يه روز كه يوسف داشت با كاروانش از شهر ميگذشت ديد كه يه نفر به حال مردن افتاده كنار راه. دلش سوخت. گفت اين زن كيه؟ گفتن ضليخا! فوري از اسب پياده شد و رفت پيشش و گفت احوالت چه طوره؟ گفت:شكر ميكنم خدايي كه غلامي رو عزيزي كرد و عزيزي رو غلام! يوسف بهش گفت: هنوز هم منو دوست داري؟ او گفت: هنوز ذرهاي از عشقم به تو كم نشده! گفت:پس از من يه چيز بخواه! ضليخا گفت: من فقط به اندازهي يه لحظه بيناييم رو ميخوام تا روي زيباي تو رو ببينم! يوسف هم گفت: تو ميخواي روي منو ببيني؟ من در آرزوي اينم كه روي پيامبر آخرالزمان رو ببينم كه از من زيبا تر و دلفريب تره. من ميخوام اونو ببينم، چون تمام پدرانم هم ميخواستن. ضليخا كه منقلب شده بود گفت: من هم ميخوام پيامبر خاتم رو ببينم. عاشقش شدم كه معشوقم عاشقشه. جبرئيل آمد و گفت: يوسف تو بايد ضليخا رو به همسري قبول كني، ما به واسطهي عشقش به محمد(ص) اون رو بينا و جوان و عزيز ميكنيم. بعد از ازدواج و شيفتگي ضليخا به پيامبر او سخت مشغول عبادت شد. يه روز يوسف اومد و گفت ضليخا بيا با هم باشيم. ضليخا هم گفت كه بذار بعداً . بعد از چند روز اين اتفاق تكرار شد تا اينكه اين دفعه يوسف پيراهن ضيلخا رو از پشت پاره كرد. ضليخا هم گفت:«اين كاري كه تو كردي يه مصداق ديگه هم داره، يادت مياد؟ پس اين به اون در!»بازم يه صلوات.
حالا هم كمكم داره ماه شكوفه بارون شعبان ميرسه! مواظب كاراتون و فكراتون باشيد كه آقامون ناظر ماست!